ینبار قهوه ام که تمام شود..میروم
به همانجایی که میگفتی با هم خواهیم رفت..
اما نه با تو!!
با خاطراتی که برایم به یادگار گذاشتی
خاک کردم تمام با هم میرویم ان دنیا هایی را که گفتی در قلبم.
بی بهانه میروم با حرف هایت
نمیدانم چه حالی دارم...
تشنه ی خوابی عمیقم ولی هر شب قهوه مینوشم شاید در باز شود و دوباره صدایی اشنا بگوید سلام...
ولی میدانی
دیر است..خیلی دیر
ان دیوانه مرده است.