daryayekhoshk

دلتنگی های من

ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدی ﺑﺮاﯾﺖ ﭼﯿﺰی ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ


ﭼﯿﺰی ﻧﻤﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ........ !


ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ را ﮐﻪ ﺑﺨﻮاﻧﯽ


ﺑﺮای ﺳـــــــــــﺎل ﻫﺎ از ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﮐﺎﻓﯽ اﺳﺖ

آخرین نظرات
  • ۹ مرداد ۹۵، ۱۵:۲۹ - *Majedeh 2002* :)))
  • ۲۹ تیر ۹۵، ۱۹:۲۶ - سرباز شیعه +++++++++++
  • ۲۷ تیر ۹۵، ۱۲:۱۴ - *Majedeh 2002* :)))))))
  • ۲۴ تیر ۹۵، ۰۱:۵۷ - MEHDI 2000 Like
نویسندگان


daryayekhoshk

دلتنگی های من


عاقد گفت: عروس خانوم وکیلم؟؟؟

گفتند:عروس رفته گل بچینه...

دوباره پرسید: وکیلم عروس خانوم؟؟؟

_عروس رفته گلاب بیاره...

عاقدگفت: برای بار سوم می پرسم، عروس خانم وکیییلم؟؟؟

عروس رفته....

عروس رفته بود.

پیچ پیچ افتاد بین مهمانها، شیرین 13 سالش بود....

وراج و پرهیجان...بلند بلند حرف میزد و غش غش میخندید..

هر روز سر دیوار و بالاى درخت پیدایش مى کردند.

پدرش هم صلاح دید زودتر شوهرش دهد...

داماد بد دل و غیرتی بود و گفته بود دور عروس پرده بکشند...

شیرین هم از شلوغى استفاده کرده بود و چهاردست و پا از زیر پاى خاله خانبانجى ها که داشتند قند مى سابیدند، زده بود به چاک...
مهمانى بهم ریخت.

 هر کس از یک طرف دوید دنبال عروس. مهمانها ریختند توى کوچه. ..
شیرین را روى پشت بام همسایه پیدا کردند.لاى طناب هاى رخت..

.پدرش کشان کشان برگرداندش سر سفره عقد.

 گفتند پرده بى پرده! نامحرمها را رفتند بیرون. کمال مچ شیرین را سفت نگه داشت.
عاقد گفت استغفرالله! براى بار دهم مى پرسم. وکیلم؟؟؟
پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شیرین یک نیشگون ریز گرفت.

 عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زیر آینه.

زن ها کل کشیدند و مردها بهم تبریک گفتند. کمال زیر لب غرید که آدمت مى کنم جووووجه و خیره شد به تصویر خودش در آینه شکسته
فرداى عروسى شیرین را سر درخت توت پیدا کردند..

 کمال داد درخت هاى حیاط را بریدند. سر دیوارها هم بطرى شکسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض کردند.

کمال گفت چه معنى دارد که اسم زن آدم شیرینى و شکلات باشد.
شیرین شد زهره...

·         زهره تمرین کرد یواش حرف بزند. کمال گفت چه معنى دارد زن اصلا حرف بزند؟ فقط در صورت لزوم! آنهم طورى که دهانت تکان نخورد.

·          طورى هم راه برو که دستهایت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نکن، فقط خیره به پایین یا روبرو



زهره شد یک آدم آهنى تمام و عیار...

فامیل ها گفتند این زهره یک مرضى چیزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش.

 کمال نگران شد. زهره را بردند دکتر....

 دکتر گفت یک اختلال نادر روانى است.

همه گفتند از روز عروسى معلوم بود یک مرگش مى شود. الان خودش را نشان داده. 
بستریش که کردند، کمال طلاقش داد...

خواهرا گفتند: دلت نگیره برادر!!!

زهره قسمتت نبود...برایت ی دختر 14 ساله پسندیده ایم به نام شربت...

 

 

((هیچ وقت کسی رو از خودش نگیرید))

       ز

darya khoshk

نظرات  (۳)

۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۳ سید مهدی رییس السادتی
سلام
فکر نکنم خدا دوس داشته باشه مفاهیم اخلاقی مه غیرت و حجاب و آروم صحبت کردنه خانوما و ... کسی زیر سوال ببره ،اگرم این داستان راس باشه اون آقا کمال باید بره زیر سوال نه اون مفاهیم با ارزش! درسته؟
پاسخ:
سلام
بله اون ک صد البته....
قصد من فقط ادمارو همون طور ک هست دوست داشته باشیمشون ...
نه اون طور ک دلمون میخواد..
باز می شود ان شاالله اگر نویسنده اش خودش را پیدا کند .مطالب حذف نشده فقط بسته شده.
دعا کنید برایمان.
پاسخ:
اهان خداروشکر....
حتما..
جالب بود....

:/
:|
:\

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی